محمد صادق محمد صادق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

تولد یک رویا

11/9/1390

مراسم شیرخواران حضرت علی اصغر... و حضور تو در جمع پاکان درگاه حسین ... و من لبریز گرمای نفس شش ماهه ام هستم ...با لباسی سبز به رنگ بیرق حسین ... با سربند یا ابوالفضل العباس و معصومیتی چون تمام فرشته های تازه رسیده از بارگاهش... هنوز بوی ناب بهشت می دهی ، هنوز گودی بالای لبانت گواه فشار دست آن فرشته اند و هنوز لبخند خوابهای زیبایت گواهند که تو تا قبل از این ، مهمان کدام وادی بودی !   ساعت14:30 با مامان پری همیشه عزیز، که پیشنهاد از او بود برای شرکت ، راهی مراسم شدیم .... حال عجیبی شد،بس عجیب ... چشمای گریون ... حال پریشون ... و تنها یک خواسته : سلامتی تمام امیدان زندگی و تو که تمام آرزوهای مادری  &nb...
11 آذر 1390

نیم سالگی ...

محمدصادق ... میوه جانم ... نیم سالگیت مبارک عزیزترینم ... در خانه بابایی در یک جمع صمیمی با حضور همه عزیزان، برایت جشن کوچکی برپا کردیم و من حالا،اینجا برایت این سروده زیبا را به یادگار می گذارم ... باشد تا روزیکه با صدای دلنشینت آنرا برایم زمزمه کنی ... تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم  تو را به خاطر عطر نان گرم،برای برفی که آب می شود دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم، برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم  تو را به خاطر ...
23 آبان 1390

نخستین برف ...

بی همتایم ، امروز یعنی 7 آبان ماه 1390 ، اولین برف زمستانی زندگیت ، در حالی که تو در خواب ناز بودی اول صبح، به زمین نشست ... مادر برایت آرزویی ندارد جز اینکه باطنت همیشه همانند این برف ، سپید سپید بماند ... در برون كلبه می بارد.                برف می بارد به روی خار و خاراسنگ. كوه ها خاموش،                         دره ها دل تنگ. راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ ... كودك من ديری است در خواب است ... ...
7 آبان 1390

دلم می خواد بیام پیشت ...

گذر ثانیه ها ... یعنی رسیدن به 25 شهریور , یعنی گذشت حدود 4 ماه از مادری من ،گذشت هزار بار همدمی با تو و رسیدن به روزی که مادر باید برگرده سر کار ... یعنی تقسیم زمان با تو بودن ... و مادر چگونه تاب بیاورد ندیدنت را به وقت صبح هنگام بیدارشدن از خواب ناز ... چگونه نبینتت ... نبویتت، آنهم 9 ساعت ... قطره های اشکم در تاریکی شب گواهند که به مادر چه سخت خواهد گذشت دوری تو ... اما نه گله ای هست نه شکایتی ... که باز هم ، که باز هم مامان پری هست ... دستان پر مهرت، بوسه باران مادرم !!! اما پسرکوچک امروز من ، مرد فرداها ، مادر را ببخش به خاطر لحظه لحظه هایی که باید می بود و نیست ... بخاطر لبخندی که باید نثارت می شد و حالا با...
2 مهر 1390

23 شهریور 1385 ...

 یادآور سالروز ازدواج مامان و بابا .... و چه حکمتی است در روزهایی که گاه بدون درک سپری می شود ... سال گذشته ، تو در وجود من و من در غفلت وجود تو ...  خوب یادم هست ... 27 شهریور 1389 بود که دریافتم مادر شده ام ... تپش های قلب ، لرزش دل و رنگ رخسار همه گواهند که چه بی اندازه بال گشودم ... و سپس خبر بارداریم به بابا افشین و مامان پری و ... و چه خوب موهبتی که تو امسال در کنار مایی ... تاج سرم ! و امسال در واقع جشن حضور توست در این روز خاطره انگیز ... تو که بهترینی در نظرم ! خدا را به خاطر عطای تو ، دردانه ام ، شکر ... به خاطر بوییدنت .... به خاطر دیدنت ... به خاطر بالندگیت ... و اینها همه یعنی که تو در کن...
1 مهر 1390

جشن ...

پس از روزها انتظار و تدارکات فراوان روز موعود رسید .... پنج شنبه ،6 مرداد 1390 .... و تو ای آرام جانم دقیقا 2 ماه و 15 روزه ای... با تو که راهی جشن عروسی خاله نکیسا هستیم چقدرکاملتریم ...چقدر ... و چه از عشق به تو لبریز می شوم ، وقتی که چشمان پرسشگرت نگاهم می کنند زیر این رنگ و لعاب ....وقتی که نگاه از نگاهم نمی گیری ... وقتی که چشمانت می درخشد زیر بار جمله ای که نمی دانم چیست ؟! تمام حواسم در طول جشن به توست  ...هنگامی که غرق شادی دیدن خاله نکیسا در لباس خوشبختی در کنار عمو امیرعباس هستم در تجسم جشن دامادی توام ...برایت چه شکوهی برپا کرده ام ... بیا تو برایشان دعا کن ... تو که فرشته تمام پاکیهایی ... بگو که...
7 مرداد 1390

چهل روز بعد ....

چهل روز است که قلبمان سرای ستاره بی نظیر رویاهایمان شده است ... چهل آفتاب...  و چه احساس چهل هزار ساله عمیقی است بین نگاه من و تو... تمام مراسم چهل روزگیت ... و من هنوز تبدارم از اینهمه نعمتی که بر وجودم نازل شده ... و هنوز خام و ناپخته مادری برای تو ... ولی مطمئن که مامان پری هست به مثال فرشته مددیار خدایی که در این نزدیکیست ... لای این شب بوها ... چیزهایی را در حد خود حساسم یادگرفته ام ... از من پذیرا باش دلبرم . اما این را خوب فهمیده ام که مادری یعنی همین لرزه های دل به هنگام گریه های تو ... خندیدن با خنده های تو ... دیدن از نگاه تو ... شب بیداریها پا به پای تو ... و خواستن فقط و فقط برای تو ... و می دانم د...
30 خرداد 1390

رسم مسلمانی

هنو ز به ساعت نرسیده که چشمهایت را به روی این دنیا گشوده ای ... دیگر از تپش های قلب خبری نیست ... چیزی که هست تنها چشیدن شیرینی لحظه های با توست ... حلاوت حس نخستین گرمای بدنت ....نخستین مکیدن از شیره جانم ... هیچ چیز فراموش شدنی نیست از آن همه لحظه های ناب و الهی و عاشقانه ... لبخند هایش هرگز ....اشک های شوقش... و من باورم نیست که لیاقتت را داشته ام ... تو که پاکتر از برگ گلی... مامان پری در آغوشت گرفته... در گوشت اذان و اقامه میگه  ... و من با لبخند نظاره گرم .... پسرم مسلمان شدنت مبارک ...!! امیدورام روزی با تمام بصیرت ، پذیرای شریعتت باشی ... و خدا را قسم به قداست صاحبان نامت: همیشه سالم، همیشه  سربلند ، آ...
3 خرداد 1390

لحظه دیدار

سلام ای تنها بهونه واسه ی نفس کشیدن ............. محمد صادق عزیزم ... ای زیباترین سرود زندگی...!  می خواهم برایت از لحظه ای بنویسم که نخستین نگاه من و تو بهم پیوند خورد ، از لحظه ای که برای اولین بار گرمای وجودت شد گرمابخش زندگی ام ، از لحظه ای که تو !! به من نفس دادی... نخستین ساعات صبح روز ٢٢/٢/١٣٩٠          ... و تو همچنان در وجود منی . ٩ ماه است که نفس به نفس هم داده ایم ...پر از شورم ... پر از عشق ... پر از التهاب دیدنت ... پرم از اضطراب (خدایا : مسافر کوچولوی من سالم و سلامت به آغوشم بنشیند .) ... پرم از دلتنگی (میدانم دلم برای روزهای تنگاتنگ بودنت ، تن...
1 خرداد 1390