یک هفته ...
آمدن سر کار بعد از یک هفته استراحت ،درست مثل ورزش بعد از ماهها تنبلی است ، اندام ها که از درد فریاد می کند،ذهن هم سخت درگیر است .... ولی جانکاه آنجاست که دل را هم در خانه بگذاری و بیایی !
هفته پیش که گذشت پر از عطر تو بود ... از آخرین تعطیلات طولانی پنج ماهی می گذشت ، تعطیلات نوروز و به آن ایام محسوس است بالندگیت ،درک و احساساتت عمیقتر شده اند . پسرم سخت نیازمند این روزها بودم .
روزهای آرام ِ آرام … یک جرعه زندگی آسوده منهای هرچه هیاهو و دلتنگی است . همه چیز خوب بود ،خوب .
با تو عید فطر دوم را دیدیم ،بله برون، جاده، کوه، جنگل ، بازار و سبد سبد ثانیه های سرخ .
خداوندا یک بار دیگر هزاران بار شکرانه شان .
ذهنم درگیر توست ، نکند امروز سختت باشد ... دوست دارم اصلا یادت نیاید هفت صبحی را که در آغوشم چشم از خواب باز کردی .... هر روزش زودتر بیدار بودم تا فقط آن چهره معصوم و آن بدن کوچک را نظاره باشم ...دوست ندارم به یاد بیاوری بازیهای این ساعتها را ...شاید دلت بگیرد نازنیم ... شاید .
راستی چقدر باهم عکس دیدیم،از لحظه های نخستین ات تا همین آخرین عکسهای مموری دوربین . ولی اعتراف می کنم دیدن عکسای روزهای نخست طعم دیگری داشت ... بخصوص که آن وقت که می پرسیدمت : محمدصادق این نی نی کیه ؟
و پاسخ تو : م َ م َ . (یعنی همین محمدصادق شیرین من !)
چقدر موسیقی شنیدیم ،آنهم از نوع انتخابی مادر و چه استقبالی از آوای موسیقی و گزینش مادر . موسیقی هم با تو حال دیگری میگیرد،سخت گیرا و هر بیت شعرش می شود شرح حال من و هر رقص مضرابش مرا می برد تا ساحل امن خدا .
من که هر روزش را با حسرت کم شدن این فرصت کوتاه به شب رساندم ... ولی باز هم شادم که تو هستی و خرسند از اینکه دارمت و به امید دیدن لبخنددوباره توست که کلید بر در خانه می چرخانم .
دلم سنگین شد عمر مادر ،جان نوشتن ندارم، فقط یک چیز دیگر: دلم برایت مادرانه تنگ است .