حکایت من ...
میدانی محمدصادقم؟ داشتم فکر میکردم اگر تو نبودی چه؟ بعد یکباره تا مغز استخوانم یخ می زند. مثل خوابهای آشفته ای که وقتی بیدار میشوی دلت میخواهد دست و پای خدا را ببوسی که خواب دیده ای. و من حالا که چشم باز میکنم و میبینم تو هستی، گویی پایان کابوس است؛ دلم خنک می شود... ذهنم آرام میگیرد .
و قدر این آرامش به شیرینی تلالو خورشید بعد از سالهای طوفانی است .
این حرفها تنها به مناسبت 17 ماهگی تو نیست ... شاید هیچ مناسبتی هم نداشته باشد... ؛ فقط اینکه داشتم به خودمان و اطرافمان فکر میکردم. داشتم فکر میکردم چه حکایت عجیبی دارد داستان دلدادگی من به تو ... دیدم دیگر زندگی را لحظه ای بی حضور تو نمی توان مجسم کرد ... من همه ی دنیایم را با تو می خواهم و تمام دنیا را سبز برای تو ،حتی وقتی که دیگر نباشم .
حکایت من، حکایت سرزمینی است که مرغان مهاجر دارد. می آیند و می روند ؛ زن ها،مردها،کودکان،دوستان و…
خیلی ها فصلی اند،بعضی ها هم ماندگارند ... ولی تو همان ماندنی ِ جاویدانی. اصلا تو در اینجا به مثال ِ شازده کوچولوی سرزمینی ... هرجا هم که بروی گل سرخ ِقلب من به انتظارت می نشیند . به حق تو هم خوب بلدی پادشاهی مرا .
گاه لبخندت حکم می دهد ... گاه گریه هایت ... گاه نگاه معصومانه کودکی ات و هزاران گاه دیگر .
دلبندم آمدن ها بی حکمت نیستند،رفتن ها هم بدون دلیل رقم نمی خورند.
شناخت، اساس هستی انسان است ، هر ردپایی که از آمد و شدِ کسی،لابه لای زندگی آدمی،جا می ماند نشانه ای است به سمت دریچه ای برای تکامل شناخت و اینکه جدایی رقم میخورد حاصل غربتی است که دو نفر در وجود یکدیگر می یایند. بین من و تو غربتی نیست، از اول هم نبوده ،من و تو از لحظه ی آفرینشت با هم هستیم ...اگر تو هم مرا نشناسی من میوه وجودم را خوب می شناسم .
تا نهایت دو دنیا دوستت دارم ... یک سال و ٥ ماهه من .
پی نوشت : خدایا رد پایت در قاب لحظه های زندگی ام پرنقش ... شکرانه، برای هر آنچه که نصیبم کردی فرزندم تا ابد در پناه تو باشد ... خیالم اینگونه راحت است .