بادکنک ...
آرزوهای کودکی هم لطیف اند ... مثل همان آب و رنگش ... مثل همان دنیای کوچک مخملی اش .
بادکنک فروش، مردِ خوبِ آرزوهای کودکی؛بادکنک آن هم رنگ زردش از بهترین بازیهای مادر. نمی دانم آن زمان ها علتش چه بود اما اگر بادکنک ات می ترکید و تو با چشمانی خیس، به سمت مغازه بقالی محل می دویدی گاه آسان نبود یافتن یک بادکنک دیگر ... چه رسد به زرد. اصلا کودکی ما اینهمه وفور نبود. باور کن راست می گویم نازنینم . خیلی چیزها به راحتی آنچه که امروز در دسترس اند یافت نمی شد ... خوب شد که تو بَعد ِ من آمدی جان مادر!
چه خیالها که با آن برای خود نمی بافتم ،سفر به دور دنیا که اعتراف می کنم بارها و بارها میسر شده بود اما تنها در عالم خیال،نقاشی کشیدن رویش با ماژیک های رنگی ، برای اثبات آنکه چقــــدر دوستش دارم.حتی اگر ترس ِ ترکیدنش نبود حاضر بودم آنرا به رختخواب هم ببرم .چقدر بچه گی کردیم وقتی با دایی جان و خاله جانت برسر اینکه بادکنک چه کسی دیرتر به زمین بخورد غش غش خندیدیم و دور خانه گشتیم و جیغ زدیم و زمین خوردیم ...یادش جاودانه است در ذهنم .اما امان از صبحی که بیدار می شدی و بادکنک یا ترکیده بود یا کم باد شده بود ؟! غم عالم بود که در آن دلِ کوچک خانه می کرد.
ه ِ ! خنده ام میگیرد از آن همه صفای دل که بود .
حالا اینها را گفتم تا بدانی چرا خانه ما از بادکنک،آن هم از همه رنگش خالی نمی شود.دلم نمی خواهد غصه بادکنک را بخوری؛یا دلتنگشان شوی .تا وقتی که شوق ات برای رنگ و بارنگش اینقدر زیاد است .
دیشب چقدر نگاهت کردم وقتی با بادکنک هایت مشغول بودی . آنقدر که سیراب شدم از آنهمه یادِکودکی . چقدر ذوق میکردم که توانسته ایم این حداقل لذت را برایت محقق کنم براستی که هیچ چیز برابر با لذتِ خنده ی شوق ، بر لبان فرزند نیست.
راستی داستان بادکنک همان است که هر روز صد بار تعریفش می کنی .
- : محمدصادق بادکنک رو چه کار میکنیم ؟
- : فـــــوووت ... فــــــــــووووت ... فـــــــــــــــوووووت
- خـــب بعد ؟!
- بــــــــووومـــــب !
و من و ناز چشمان ِ درشت شده تو دلبند مادر .
محمدم؛ بدا به حال آنهایی که در زندگی اسیر باد شوند،اینجا چیزهای به ظاهر خوش رنگ و لعاب زیاد دارد،فریبنده و دلنواز،اما سرنوشت همه آنها هیچی است.سرگردانی در آن انسان را ظلمت نشین گمراهی می کند و آنوقت راه بلدی در طوفان قلندر می خواهد، به این سادگی ها نیست.
عزیزکم تو باید با بادکنکهایت شادی کنی،خانه را با حجم زیادشان بلوا کنی،اصلا باید راه رفتن را هم در خانه مشکل کنی ،رویشان بپری و نابودشان کنی،گه بخندی و گاه بترسی از صدای ترکیدنشان اما دربندِ بادکنکهای بزرگی ،هرگز .
و امـــّا محمدصادق مادر؛ دلت از همه ناخوشی ها و ناملایمات روزگار "بـــومـــب".
توضیح : این عکس تنها عکس بادکنکی بود که در محل کار از تو داشتم . ١١ ماهه ای ... چقدر کوچک بودی پسر جان .اما برای اثبات دوستی دیرینه تو با بادکنک بدک هم نیست .