2 سال تمام ...
از این روزها که گذشت، هیچ نوشته ی بلندی ندارم. یعنی اساساً هیچ فکر بلندی هم نبود.آمدم ده بار نوشتم برای روز تولدت ؛ به سطر سه و چهار نرسیده، ناتمام ماند ...!
در برابرم یک قیچی بود و هفت رنگ وهفتاد هزار یاد خوش، که شاید برای تو تکرار مکررات باشد اما برای من احساسی است لطیف و بی مثال ،همیشه تازه و شاداب.با برش هر برگ خاطره ای در سرم پیچید... هزار آرزوی سبز .
می دانی به چه می خندیدم گاه گاهی ؟!
تولدت باشد و ما در خانه تو میهمان باشیم ...چه ضیافت با شکوهی است ، نه؟! یعنی مادرت آن روزها را هم خواهد دید؟ اما چه باشم و چه نباشم حرف این روزها و آن روزهایم این است :عمرت به شادی دراز یکدانه ام .
من چه اندازه خوشبختم، خوشبختم که خدا مرا پرورش دهنده تو قرار داد که اگر «تو» نبودی، چقدر دنیا برایم بن بست بود.
برای تمام لحظه هایی که ارزانی ام کردی سجده شکر...همیشه حافظش باش .