به تماشا ...
هیچ نگاهی در آرامش ِ نگریستن ، به دریا نمی رسد ، تو را با خود می برد.با هر موجش تازه می شوی و با تمام آشوبی که در دل دارد تو را رام می کند و من، یکی،با دیدن آن است که از دنیای خود فارغ می شوم ، یکی با تماشای تو ...
وقتی که محو تماشای تو هستم آسمان هم سکوت کرده است برایم .
آنوقت که در ماشین بازی ها و عروسک بازیهای کودکانه ات غرق شده ای ، آنوقت که به زبان خودت نــانــا میکشی(نقاشی)، فضایی اختیار کرده ای که به دنیایش نمی فروشی .گاه محدوده ات مرا به یاد قلمرو شیرهای بیشه می اندازد اما همین که به سیمای معصومانه و قد و بالای کوچکت نگاه می کنم یاد آهوان خال خالی خرامان دشت، روحم را به خنده می دارد.مادری ام قلقلک میشود .
و تو همان آهوی کوچک و بازیگوش دشتی که هیچ چیز،تو را از لحظه های ناب وپاک کودکی ات جدا نمی کند.پسرکم بچسب به دنیای بهشتی ات که در سیاره ما بزرگترها خبری نیست.
گاهی فکر میکنم اینجا بیشتر از آنچه که برای تو لذت داشته باشد برای من عزیز است .
به تماشای تو سوگند؛
که من می شناسم قانون این دنیا را . آنچنان که من مشغول توام ، تو بعدها به من مشغول نخواهی بود.پس شاید هم اینها را می نویسم نه برای جوانی تو، برای پیری خودم . بگذار بخندم آن روزها به کارها و بازیها و حرفهای تو آنوقت که برومند شده ای. آنروزها حظ بیشتری دارد این ایام...شک ندارم .
این روزهاست وقتی که کتاب حیوانات ِ جنگل ات را برایم می آوری تا شکل هایش را بپرسم،هر آنچه را که بلدی صدایش را تقلید می کنی و اگر چیزی ندانی به زبان کودکی ات چنان " روو روو لووو ررروو " راه می اندازی که بـــــــــــله جوابت را دادم دیگر برو سراغ بعدی ...
آنوقت چقدر سخت است نچلاندن تــــو و سختتر است پنهان کردن نیشی که باز شده است،که مبادا به ساحت کوچک مردانه ات بربخورد. این را هم گفتم ذخیره روزهای جوانی ات،آن هنگام که از درک و فهم لبریزی .
خدای بزرگ وجود حقیر من؛ دلخوشی های من به اندازه همین محمدصادق ِ کوچک است، به اندازه عزیزانم ...آنها را تا دمی که نفسی هست از من دریغ نکن ... سلامتشان بدار که باقی همه فسانه است. افتاده نوازی می دانم .
این مطلب نوشته شد در نخستین روز بیستمین ماه مادری من ... 19 ماهه شدنت مبارک نازنین فرزند .