دلم می خواد بیام پیشت ...
گذر ثانیه ها ... یعنی رسیدن به 25 شهریور , یعنی گذشت حدود 4 ماه از مادری من ،گذشت هزار بار همدمی با تو و رسیدن به روزی که مادر باید برگرده سر کار ... یعنی تقسیم زمان با تو بودن ...
و مادر چگونه تاب بیاورد ندیدنت را به وقت صبح هنگام بیدارشدن از خواب ناز ... چگونه نبینتت ... نبویتت، آنهم 9 ساعت ...
قطره های اشکم در تاریکی شب گواهند که به مادر چه سخت خواهد گذشت دوری تو ... اما نه گله ای هست نه شکایتی ... که باز هم ، که باز هم مامان پری هست ... دستان پر مهرت، بوسه باران مادرم !!!
اما پسرکوچک امروز من ، مرد فرداها ، مادر را ببخش به خاطر لحظه لحظه هایی که باید می بود و نیست ... بخاطر لبخندی که باید نثارت می شد و حالا باید به تعویق بیفتد ... بخاطر ...که این است داستان زندگی دلبندم !
اما نمی دانی چه شوقی در دلم برپاست به هنگام بازگشت ... به وقت دیدن لبخند کودکانه و پاکت ...به وقت آغوش کشیدنت ... و طنین یک سلام کودکانه به تو ای عزیز آشیانه ...
دل مادر هر لحظه برای با تو بودن پر می کشد .... مهربانم !