در آستانه ماه دوازده ...
آخرین ماه اولین سال با تو ، میلم به تماشا کردنت بیشتر است تا نوشتن ...کاش زندگیمان انقدر در بند نان نبود تا تمام این ماه را می رفتیم در کنج آبادی، به دور از داستان سنگ و آهن . دیگر نخواهی آمد ای تمام روزهای نابلدی شیر خوردن، ای همه آغوشی های بسیار، یادتان سبز در خاطرم ...
چقدر دلم گرفته ... دلم عجیب گرفته ... کاش سهراب داشتم و می خواندم :
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند .
نه برای خواستن تو برای خود ، که تو باید بروی... برای خودم می ترسم که این بالندگی ها مرا از تو و تو را ازتمام احساسات مادرانه من دور کند ... ای امید ناامیدی های مادر، نکند مادری من تنها شود ، نکند از یادت برود ، نکند ...
عبور کن از تمام صحنه های خوش زیستن، بزرگ و بزرگتر شو ...بیازمای، بجنگ، بچش رسم زندگی را ولی بگذار من، فقط ، نظاره گرت بمانم که تماشا بی شک لطیف خواهد بود !