پاییزهای کودکی ...
پاییز هم از راه رسید مهربان پسر ... دبستانی که بودم اندکی بعد از روزهای اول سال تحصیلی ، پس از انشاء تابستان را چگونه گذراندید ؟ موضوع بعدی این بود : پاییز را توصیف کنید .
هی یادش بخیر ، انگار همین دیروز بود ، چرا اینقدر زنده شد در خاطرم ؟! خانه قدیمی پدری... روبروی پنجره که مشرف به حیاط مادر بزرگ بود... نشسته و خیره مانده بودم به برگهای زرد، تا دلم پاییزی شود و بنویسم ،اما نه تنها دلم زرد نمی شد بلکه آرامشی عمیق وجودم را فرا می گرفت . چقدر صفای حیاط مادر بزرگ و برگهای زرد و گربه هایی که گاه گاه سکوت باغچه را به ملودی خش خش بدل می کردند در ذهنم روشن است .
مادربزرگ خانه نبود، دوست هم نداشتم سکوت خانه شکسته شود . کاش الان هم آنجا بودم ... در همان حال و هوا و در همین سن و سال .
شیرین کاری جدیدت حیرتم می آورد ، چه تناسب زیبایی بین آن و این روزهاست ، تازگی ها تا می نشینم می آیی و دستت را مانند همشاگردی ها به گردنم می اندازی . درست مثل اولین دیدار دو دوست که تابستان خط فاصل دستهایشان بود .
پاییز فصل زیبای بی برگی،پاییز خاتون هزار چهره سال با تو هم باید جور دیگر عشق کرد .
محمدصادق سرود همشاگردی سلام آن روزها را عاشقم... سرودی که دیگر برایم با هیچ نوای دیگری جایگزین نشد .
حالا دیگر نه من در سن و سال مدرسه ام ، نه دیگر موضوع انشایی تعیین شده ، نه خانه اجدادی پابرجاست و نه چراغ آن خانه روشن ... خیلی چیزا عوض شده ، اما دلم خواست در آستانه دومین پاییز با تو بودن از خزان آن روزها بگویم . از آن برگ ریز زیبا ... هر چند قبول دارم زیبایی اش بیشتر به روزهای مهر و واوایل آبانش است . به رنگ بازی طبیعت !
دلبندم جنگلی را می شناسم که در پاییز بینظیر است دوست دارم زودتر بزرگتر شوی تا احساساتت را به وقت قدم زدن در آن شاهد باشم .
سکوت باغ بعد از رفتن باغبان یعنی تنها تفکر . به خود، به غیر خود، به مسیری که در پیش است ،به هر چه که چون روزهای خشن زمستان است ،به اینهمه نظم خلقت ،به اینهمه حساب و کتاب ، به این دنیا و آن دنیا ...به تولد ، به مرگ، به حیات مجدد !
زیبایم فاصله آمدن و رفتن همین قدر کوتاه است ... پس قدرش را بدان و همواره بهاری زندگی کن .
اگر قوانین جامعه مدنی عوض نشود 5-6 سال دیگر به فضل خدا تو در آستانه مدرسه رفتنی ...تو پر از شوقی و من پر از شور ... وه که چه خاطره هایی با هر روز تو در من زنده می شود ! محمدصادق ِ مادر چقدر خوب که به زندگی ام پا گذاشتی، چیزهای زیادی به من بخشیده ای که کمترینش همین یاد ایام کودکی است .
هر چند دلتنگ پاییزهای کودکی شدم ، بیاد آنهمه سادگی که بود اما پاییزهای با تو بودن چیز دیگریست، پسر! به قول شازده کوچولو همیشه یک پای بساط لنگ است وگرنه همین امروز دستت را می گرفتم و می بردمت به آنجا که تمام کودکی مادر، بزرگ شد .
پاییزت مبارک نازنین فرزند .هزار پاییز بیاید و تو از هر کدام صدهزار برگ خاطره سبز بچینی .