جشن ...
پس از روزها انتظار و تدارکات فراوان روز موعود رسید .... پنج شنبه ،6 مرداد 1390 .... و تو ای آرام جانم دقیقا 2 ماه و 15 روزه ای...
با تو که راهی جشن عروسی خاله نکیسا هستیم چقدرکاملتریم ...چقدر ...
و چه از عشق به تو لبریز می شوم ، وقتی که چشمان پرسشگرت نگاهم می کنند زیر این رنگ و لعاب ....وقتی که نگاه از نگاهم نمی گیری ... وقتی که چشمانت می درخشد زیر بار جمله ای که نمی دانم چیست ؟!
تمام حواسم در طول جشن به توست ...هنگامی که غرق شادی دیدن خاله نکیسا در لباس خوشبختی در کنار عمو امیرعباس هستم در تجسم جشن دامادی توام ...برایت چه شکوهی برپا کرده ام ...
بیا تو برایشان دعا کن ... تو که فرشته تمام پاکیهایی ... بگو که من آمین بگویم بعد تو ...
بگو عزیزکم : برایتان از طلا تختی ، مسیری رو به خوشبختی ، برایتان عمر نوحی را ، حیاتی مملو از خوبی ، برایتان شاد بودن را ، زغمها آزاد بودن را دعا کردم .... و من : "آمین ای خدای بزرگ کوچولوی من "
و سرشار از احساس رقیق با تو بودنم ... چه خوب که اولین حضور جشنت شد مراسم خاله، یکی از عزیزترین عزیزانمان ...
باشد که به پاکی پیمانی که بسته شد ، به قداست پیوند دو عشق، به صداقت خنده ها و گریه هایش ، به رافت و خلوص بدرقه پدر و مادر ، جشن دامادی دایی علیرضا را دست در دست تو با حضور و صحت تمام عزیزانمان جشن بگیریم ...
دلبندم ... دیدن تو در لباس دامادی همراه با دعای خیر تمام عزیزان در آن شب باشکوه یکی از آرزوهای مادر است ...
" در آن لحظه گویمت چه دعایی کنمت ... باشد تا ... "