محمد صادق محمد صادق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

تولد یک رویا

يلدا نود و يك ...

آمدم با شمارش جوجه هاي آخر پاييز امسال.هر چه شمردم ديدم جوجه من يكي است ...دو سال است كه  تعداد جوجه ها از اين تجاوز نمي كند . جوجه ام يلدايت مبارك . يلدا يعني زايش ، يعني تولد نور از ظلمت ، يعني كه مي گذرد هر جور كه بگيري ، سرد هم باشد تو گرمش نگاه دار با عشق ، با پاكي نگاه و لبخند ، تو روشن بدار تاريكي ها را با مهر . اين يخ هاي زمستاني با بخشش و كرم آفتاب بهاري نرم خواهند شد و سيلي ازبركت را روان خواهند كرد . پس ببخش بسان خورشيد و گرم زي بسان آتش برافروخته ي اين شبهاي سخت . اصلا كجاي اين دنياست كه نيكي يادگاري نمانده  است ؟! اين شبها بهانه است.يلدا دليلي است براي در كنار هم بودن و ماندن ،مي شود تنها هم...
9 دی 1391

به تماشا ...

هیچ نگاهی در آرامش ِ نگریستن ، به دریا نمی رسد ، تو را با خود می برد.با هر موجش تازه می شوی و با تمام آشوبی که در دل دارد تو را رام می کند و من، یکی،با دیدن آن است  که از دنیای خود فارغ می شوم ، یکی با تماشای تو ... وقتی که محو تماشای تو هستم آسمان هم سکوت کرده است برایم . آنوقت که در ماشین بازی ها و عروسک بازیهای کودکانه ات غرق شده ای ، آنوقت که به زبان خودت نــانــا میکشی(نقاشی)، فضایی اختیار کرده ای که به دنیایش نمی فروشی .گاه محدوده ات مرا به یاد قلمرو شیرهای بیشه می اندازد اما همین که به سیمای معصومانه و قد و بالای کوچکت نگاه می کنم یاد آهوان خال خالی خرامان دشت، روحم را به خنده می دارد.مادری ام قلقلک میشود . و ...
22 آذر 1391

بادکنک ...

آرزوهای کودکی هم لطیف اند ... مثل همان آب و رنگش ... مثل همان دنیای کوچک مخملی اش . بادکنک فروش، مردِ خوبِ آرزوهای کودکی؛بادکنک آن هم رنگ زردش از بهترین بازیهای مادر. نمی دانم آن زمان ها علتش چه بود اما اگر بادکنک ات می ترکید و تو با چشمانی خیس، به سمت مغازه بقالی محل می دویدی گاه آسان نبود یافتن یک بادکنک دیگر ... چه رسد به زرد. اصلا کودکی ما اینهمه وفور نبود. باور کن راست می گویم نازنینم . خیلی چیزها به راحتی آنچه که امروز در دسترس اند یافت نمی شد ... خوب شد که تو بَعد ِ من آمدی جان مادر! چه خیالها که با آن برای خود نمی بافتم ،سفر به دور دنیا که اعتراف می کنم بارها و بارها میسر شده بود اما تنها در عالم خیال،نقاشی کشیدن رویش با ماژ...
11 آذر 1391

هجده ...

حرفم هست، اما چندیست میل به نوشتنم نیست. حرفها وقتی می شود هزار و یکی،دیگر قلم میان هیاهوهای ذهنی گم می شود. اما گفتن ِ دوستت دارم های مادرانه نه مقدمه می خواهد و نه مطلع.پس جانِ مادر؛جانانه دوستت دارم . یکی از سرگرمی های مستمرم، مرور کردن عکسهای تو است؛به خصوص عکس های نوزادی.دیدن عکسهای نوزادی و قدیمی ات برایم جذابیت بیشتری دارد. حکایت آن روزها فرق می کند ...به نسبت آن روزها احساس میکنم حالا دیگر برای خودت مردی شده ای.در ِ گوش ات می گویم " چهره امروزت را بیشتر از آن روزها می پسندم "،چهره خام نوزادی ات حالا شکل گرفته و من،انگار سالهاست که هم خانه آن صورتم . شک نکن که چهره جوانی ات را بی تابانه به انتظارم ...   واکسن این م...
22 آبان 1391

بخند عزیزم ...

 می خوام تو چشمات اشکی نلغزه  ...  جوری بیام که برگی نلرزه بذار که قلبم پیشت بمونه تا دنیا شکل ِ رویاهامونه به فکر اینم که غم بمیره چیزی نگم که دلت بگیره        با تو رو ابرا، قدم گذاشتم                       من آرزویی جز تو نداشتم . یک دانه ام ؛ مدتی در جستجوی موسیقی متن مناسبی برای اینجا بودم تا بدین پست ... که تنها قصد از این مطلب، حک شدن ِ ثبت ِ موسیقی وبلاگ ات هست.با شنیدنش همه خانواده موافق شدند،اما نباید دریغ کرد که پیشنهاد و زحماتِ ویرایش،ب...
6 آبان 1391

باران ِ امروز ...

محمدم ،زیباست برایم : اول صبح ، که از پنجره نگاهی به بیرون می اندازم ، ببینم که خدا قبل از من زمین را آب زده ،خاک را رنگ کرده، برگهای زرد شده اش را جلا داده و دل خیلی ها را سبک کرده است . خدایا بابت همه روزهای بارانی ممنون ... بابت اینهمه نفس های خیس،برای همه هواهای نم خورده،برای این شهر تمیز ...همین جا اعلام میکنم من از سختی روزهای بارانی هیچ گله ای ندارم،از دیر سیدن سر کار هم دلگیر نمی شوم .اصلا خیلی هم عشق می کنم با بارانت.دلم نو می شود ... از کسانی که همیشه از بارش باران شاکی می شوند ناراحت می شوم،چرا فراموش می کنیم که هر قطره اش یعنی برکت ... چرا فراموش میکنیم که او دانای کـُل است؟! باران برای همه تحفه دارد ... برای راننده...
1 آبان 1391

حکایت من ...

میدانی محمدصادقم؟ داشتم فکر میکردم اگر تو نبودی چه؟ بعد یکباره تا مغز استخوانم یخ می زند. مثل خوابهای آشفته ای که وقتی بیدار میشوی دلت میخواهد دست و پای خدا را ببوسی که خواب دیده ای.  و من حالا که چشم باز میکنم و میبینم تو هستی، گویی پایان کابوس است؛ دلم خنک می شود... ذهنم آرام  میگیرد . و قدر این آرامش به شیرینی تلالو خورشید بعد از سالهای طوفانی است . این حرفها تنها به مناسبت 17 ماهگی تو نیست ... شاید هیچ مناسبتی هم نداشته باشد... ؛ فقط اینکه داشتم به خودمان و اطرافمان فکر میکردم. داشتم فکر میکردم چه حکایت عجیبی دارد داستان دلدادگی من به تو ... دیدم دیگر زندگی را لحظه ای بی حضور تو نمی توان مجسم کرد ... من همه ی دنیایم را...
22 مهر 1391