محمد صادق محمد صادق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

تولد یک رویا

23 شهریور 1385 ...

 یادآور سالروز ازدواج مامان و بابا .... و چه حکمتی است در روزهایی که گاه بدون درک سپری می شود ... سال گذشته ، تو در وجود من و من در غفلت وجود تو ...  خوب یادم هست ... 27 شهریور 1389 بود که دریافتم مادر شده ام ... تپش های قلب ، لرزش دل و رنگ رخسار همه گواهند که چه بی اندازه بال گشودم ... و سپس خبر بارداریم به بابا افشین و مامان پری و ... و چه خوب موهبتی که تو امسال در کنار مایی ... تاج سرم ! و امسال در واقع جشن حضور توست در این روز خاطره انگیز ... تو که بهترینی در نظرم ! خدا را به خاطر عطای تو ، دردانه ام ، شکر ... به خاطر بوییدنت .... به خاطر دیدنت ... به خاطر بالندگیت ... و اینها همه یعنی که تو در کن...
1 مهر 1390

جشن ...

پس از روزها انتظار و تدارکات فراوان روز موعود رسید .... پنج شنبه ،6 مرداد 1390 .... و تو ای آرام جانم دقیقا 2 ماه و 15 روزه ای... با تو که راهی جشن عروسی خاله نکیسا هستیم چقدرکاملتریم ...چقدر ... و چه از عشق به تو لبریز می شوم ، وقتی که چشمان پرسشگرت نگاهم می کنند زیر این رنگ و لعاب ....وقتی که نگاه از نگاهم نمی گیری ... وقتی که چشمانت می درخشد زیر بار جمله ای که نمی دانم چیست ؟! تمام حواسم در طول جشن به توست  ...هنگامی که غرق شادی دیدن خاله نکیسا در لباس خوشبختی در کنار عمو امیرعباس هستم در تجسم جشن دامادی توام ...برایت چه شکوهی برپا کرده ام ... بیا تو برایشان دعا کن ... تو که فرشته تمام پاکیهایی ... بگو که...
7 مرداد 1390

چهل روز بعد ....

چهل روز است که قلبمان سرای ستاره بی نظیر رویاهایمان شده است ... چهل آفتاب...  و چه احساس چهل هزار ساله عمیقی است بین نگاه من و تو... تمام مراسم چهل روزگیت ... و من هنوز تبدارم از اینهمه نعمتی که بر وجودم نازل شده ... و هنوز خام و ناپخته مادری برای تو ... ولی مطمئن که مامان پری هست به مثال فرشته مددیار خدایی که در این نزدیکیست ... لای این شب بوها ... چیزهایی را در حد خود حساسم یادگرفته ام ... از من پذیرا باش دلبرم . اما این را خوب فهمیده ام که مادری یعنی همین لرزه های دل به هنگام گریه های تو ... خندیدن با خنده های تو ... دیدن از نگاه تو ... شب بیداریها پا به پای تو ... و خواستن فقط و فقط برای تو ... و می دانم د...
30 خرداد 1390

رسم مسلمانی

هنو ز به ساعت نرسیده که چشمهایت را به روی این دنیا گشوده ای ... دیگر از تپش های قلب خبری نیست ... چیزی که هست تنها چشیدن شیرینی لحظه های با توست ... حلاوت حس نخستین گرمای بدنت ....نخستین مکیدن از شیره جانم ... هیچ چیز فراموش شدنی نیست از آن همه لحظه های ناب و الهی و عاشقانه ... لبخند هایش هرگز ....اشک های شوقش... و من باورم نیست که لیاقتت را داشته ام ... تو که پاکتر از برگ گلی... مامان پری در آغوشت گرفته... در گوشت اذان و اقامه میگه  ... و من با لبخند نظاره گرم .... پسرم مسلمان شدنت مبارک ...!! امیدورام روزی با تمام بصیرت ، پذیرای شریعتت باشی ... و خدا را قسم به قداست صاحبان نامت: همیشه سالم، همیشه  سربلند ، آ...
3 خرداد 1390

لحظه دیدار

سلام ای تنها بهونه واسه ی نفس کشیدن ............. محمد صادق عزیزم ... ای زیباترین سرود زندگی...!  می خواهم برایت از لحظه ای بنویسم که نخستین نگاه من و تو بهم پیوند خورد ، از لحظه ای که برای اولین بار گرمای وجودت شد گرمابخش زندگی ام ، از لحظه ای که تو !! به من نفس دادی... نخستین ساعات صبح روز ٢٢/٢/١٣٩٠          ... و تو همچنان در وجود منی . ٩ ماه است که نفس به نفس هم داده ایم ...پر از شورم ... پر از عشق ... پر از التهاب دیدنت ... پرم از اضطراب (خدایا : مسافر کوچولوی من سالم و سلامت به آغوشم بنشیند .) ... پرم از دلتنگی (میدانم دلم برای روزهای تنگاتنگ بودنت ، تن...
1 خرداد 1390