محمد صادق محمد صادق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

تولد یک رویا

شکرانه

" اول توضیح :این مطلب قرار بود اسفند ماه آپ بشه که به دلایلی نشد ....چون حیفم آمد حالا با تاخیر " دیشب با تمام خستگی و بیخوابی شبهای پیش ، لبخندهایت که دیوانه ام کرد، دیدم که خدا چقدر حواسش به ما هست،دیدم که بحق لطف خدا همیشه بیشتر از جرم ماست ... دیدم خوشبختی یعنی همین نگاه کردن به تو!همین لبخندهای تو، که اینهمه یعنی که تو هستی وسلامتی ات به لطفش برقرار و آنطرف تر آرامشی را دیدم که تو زیر سایه اش هر روز بزرگتر می شوی ...این بود که مست تو شدم ، مست همین زندگی ، مست همین دقایق و سرمست تر از حضور خدایی که در خانمان هست،که اینقدر دوستم دارد . همین ها بس نبود تا بگویم : خدایــــــا شـــــــــــکــــــــــــــر!؟ حالا دیگرمهم نیست ک...
1 فروردين 1391

اول راه ...

چه ناباوارنه از فردای 9 ماهگیت شروع به دلبری کرده ای ، دلربای من! سینه خیز می روی ،پسرم این تازه شروع راه عاشقی است ، این ابتدای کشف این دنیاست ... روزی که با قدمهایت ، استوار بر زمین خدا گام برداری درخواهی یافت که جهان چه اندازه شکوه دارد و جلوه ، چقدر پیچیده است،  که ای کاش آن روز عظمت در نگاهِ تو باشد ، نه در چیزی که به آن می نگری ...کاش هر چه  زودتر بیابی که هیچ چیز دراین دنیا حقیر نیست، نه موری که در خاک لانه دارد و نه دست نیازی که شاید روزی، در ِ خانه دلت را بکوبد ... تنها جایی رنگ حقارت دارد دلی است که درآن نشانی از سرسرای بارگاهش نیابی. دلی که آخر نداند خانه دوست کجاست ؟! راستی دیشب در هیاهوی خانه ، چه چیزی توج...
26 بهمن 1390

به مناسبت 9 ماهگیت ...

حالا دیگر تو «نه ماه» داری… و برای خودت «مرام» پیدا کردی و برای ِ من، اینها بیش از دندان در آوردن اسباب ذوق و نماد بزرگ شدن توست. میدانی که حضور یعنی چی؟  «حضور» یعنی چیزی بیش از «بودن» و کاملا محسوس است که تو دیگر در خانه حضور داری ... از نه ماه گذشته که تنها موجودی محدود و ناتوان بودی، به پسرک بازیگوشی بدل شده ای که گوشه گوشه این خانه قِل می خورد و چرخ میزند. قلمرو دارد و مالکیت را می فهمد ... ذوق میکنم که مرام داری. اقرار میکنم گاهی لجاجتت کلافه ام میکند اما در خلوت خود که مرور میکنم ، میبینم این لجاجت یعنی «من»، یعنی« مال ِ من»، ی...
22 بهمن 1390

بوسه ...

نمی شود که اینهمه احساس بی پاسخ بماند ، می شود ؟! آن هنگام که لب های لطیف و کوچکت ناشیانه صورتم را لمس می کند من می گذارم به حساب یک بوسه کودکانه ... انگار که در بهشت خدایم ... بهشت یعنی مکان امن الهی ، یعنی تمامیت نعمت . من نعمت بارانم با داشتن تو ... و این می شود بازی بین من و تو برای دقایقی : " مامان بوس کنه ... محمدصادق بوس کنه " یکی من ... یکی تو ، ولی سهم من دو دنیا شادی... و تو چه بی آلایش محبت نثار می کردی آن شب ... 10 دی ماه 1390 ...شده بودی ستاره مجلس! برکه آرامشم : تو بی شک در میابی که چه جانی در تمام بوسه های مادر است....در نگاه مادر است ... در امیدها و نگرانی های مادر است ...تو تمام آرزوهای مادری ! خدایا...
11 دی 1390

یلدا...

امشب میان هیاهوی شهر، در طولانی ترین شب سال ،میان رنگ و سرما، تمناها وخواستن ها،درمیان تدارکات معمول ، من باز پراز احساس لطیف با تو بودنم ... کاش می شد تمام ستاره ها را امشب مهمانت کنم ... ای تنها ستاره ام! دلبندم لحظه لحظه در سال پیش مانده ام، چقدر بی تاب بودم برای چشیدن شهد این دقایق ... و چه آمال و آرزوهایی که در سر نداشتم برایت ... و حالا جز سپاس از خداوندی که تو را دلیل نفس هایم کرد چه می توان گفت . باز می بوسمت از سر شوق  ... از عمق وجود ... و می گویم :مرد مردستان ، اولین یلدایت مبارک ... هزار یلدای دیگر پاره تنم ! از خدا برایت آرزو کردم در شبی چنین برای ثمره های زندگیت حافظ بخوانی و از روزگارمان بگویی، از خنده ها و ...
1 دی 1390

دنگ ...

برای رویش اولین مروارید دهانت جمله ای در ذهن ندارم ... جز که برایت بگویم : دریا دریا هیجان بود که نثارت می شد ... جز طغیان مجدد موج موج آرزوهای خوب ... جز دنیا دنیا شکرانه ای که بجا آمد ... زیبای زندگیم : مبارک است هزاران بار و جشن دندانی ات!میدانم مامان پری در تدارک آن است .... می دانم ... قبول باشد ! ١٨/٩/٩٠... همزمان با سالروز تولد عمو امیر هر سال برایم تداعی خواهد شد ... صدای دنگ قاشق بر دندانت ! ...
19 آذر 1390

11/9/1390

مراسم شیرخواران حضرت علی اصغر... و حضور تو در جمع پاکان درگاه حسین ... و من لبریز گرمای نفس شش ماهه ام هستم ...با لباسی سبز به رنگ بیرق حسین ... با سربند یا ابوالفضل العباس و معصومیتی چون تمام فرشته های تازه رسیده از بارگاهش... هنوز بوی ناب بهشت می دهی ، هنوز گودی بالای لبانت گواه فشار دست آن فرشته اند و هنوز لبخند خوابهای زیبایت گواهند که تو تا قبل از این ، مهمان کدام وادی بودی !   ساعت14:30 با مامان پری همیشه عزیز، که پیشنهاد از او بود برای شرکت ، راهی مراسم شدیم .... حال عجیبی شد،بس عجیب ... چشمای گریون ... حال پریشون ... و تنها یک خواسته : سلامتی تمام امیدان زندگی و تو که تمام آرزوهای مادری  &nb...
11 آذر 1390

نیم سالگی ...

محمدصادق ... میوه جانم ... نیم سالگیت مبارک عزیزترینم ... در خانه بابایی در یک جمع صمیمی با حضور همه عزیزان، برایت جشن کوچکی برپا کردیم و من حالا،اینجا برایت این سروده زیبا را به یادگار می گذارم ... باشد تا روزیکه با صدای دلنشینت آنرا برایم زمزمه کنی ... تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم  تو را به خاطر عطر نان گرم،برای برفی که آب می شود دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم، برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم  تو را به خاطر ...
23 آبان 1390

نخستین برف ...

بی همتایم ، امروز یعنی 7 آبان ماه 1390 ، اولین برف زمستانی زندگیت ، در حالی که تو در خواب ناز بودی اول صبح، به زمین نشست ... مادر برایت آرزویی ندارد جز اینکه باطنت همیشه همانند این برف ، سپید سپید بماند ... در برون كلبه می بارد.                برف می بارد به روی خار و خاراسنگ. كوه ها خاموش،                         دره ها دل تنگ. راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ ... كودك من ديری است در خواب است ... ...
7 آبان 1390

دلم می خواد بیام پیشت ...

گذر ثانیه ها ... یعنی رسیدن به 25 شهریور , یعنی گذشت حدود 4 ماه از مادری من ،گذشت هزار بار همدمی با تو و رسیدن به روزی که مادر باید برگرده سر کار ... یعنی تقسیم زمان با تو بودن ... و مادر چگونه تاب بیاورد ندیدنت را به وقت صبح هنگام بیدارشدن از خواب ناز ... چگونه نبینتت ... نبویتت، آنهم 9 ساعت ... قطره های اشکم در تاریکی شب گواهند که به مادر چه سخت خواهد گذشت دوری تو ... اما نه گله ای هست نه شکایتی ... که باز هم ، که باز هم مامان پری هست ... دستان پر مهرت، بوسه باران مادرم !!! اما پسرکوچک امروز من ، مرد فرداها ، مادر را ببخش به خاطر لحظه لحظه هایی که باید می بود و نیست ... بخاطر لبخندی که باید نثارت می شد و حالا با...
2 مهر 1390