محمد صادق محمد صادق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

تولد یک رویا

پیچیدگی...

قصدم نبود تا سالروز تولدت چیزی بنگارم چون معتقدم نوشته باید ارزش بقا داشته باشد اما امروز بغضی حاصل شد از زندگی، از معرفتِ زندگی که ناگزیزم کرد به نوشتن ... حالا نمی دانم که ارزش نوشتن دارد یا نه ولی می نویسم برای اینکه از یادم نرود و تو یادت باشد که زندگی را اندکی مجال بدکردن نیست ... پسرم زندگی را چگونه خواهی یافت نمی دانم ،ولی ایکاش برای تو شیشه اش آنقدر زلال بماند که دیدن میسر باشد ، ببینی که دنیا پیچیده است، آدمهایش بیشتر، ولی  آبروی مرد یکی از پیچیده ترین هاست... آبروی مرد گونه ها دارد پسر:  آبروی مرد گاه یعنی ناموس، گاه می شود نگاه او ،گاه  فهم او ، گاه هیبت او ، گاه ... ولی دوست ندارم آن بیگاهی را که آبروی مر...
2 ارديبهشت 1391

در آستانه ماه دوازده ...

آخرین ماه اولین سال با تو ، میلم به تماشا کردنت بیشتر است تا نوشتن ...کاش زندگیمان انقدر در بند نان نبود تا تمام این ماه را می رفتیم در کنج آبادی، به دور از داستان سنگ و آهن . دیگر نخواهی آمد ای تمام روزهای نابلدی شیر خوردن، ای همه آغوشی های بسیار، یادتان سبز در خاطرم ... چقدر دلم گرفته ... دلم عجیب گرفته ... کاش سهراب داشتم و می خواندم : دلم گرفته دلم عجیب گرفته است و هیچ چیز، نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش، نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند . نه برای خواستن تو برای خود ، که تو باید بروی... برای خودم می ترسم  که این بالندگی ه...
22 فروردين 1391

بوی عیدی ، بوی تو ...

بدرقه 90 ،لحظات تحویل سال ،جمع پاک عزیزان و تو در آغوش من ...   لحظات پر استرس 90، لحظاتی که هیچ نمی دانم به کدام تعلق دارم به نود یا که به 91 ، لحظات استقبال از سالی نو ، روزی نو ، چقدر فکر در سرم هست ... از کجایش بگویم از 365 روزی که گذشت که به شکرش خیر گذشت ... از تحویلش که تو را در خود داشتم، از آن روزهای سنگین شده اردیبهشتش، از آنهمه هیاهو برای تهیه لوازم و اسباب آمدنت ، از بوی نابی که نیامده از اتاقت به مشامم می رسید ، از زیباترین و ماندگارترین روز زندگیم 22 اردیبهشت 90 و فشردنت در آغوش ...آآآآخ  محمدصادقم چرا هنوز در آن روز ماتم ؟! از روزهای شیرین و سخت ابتدایی مادری ام ، از آنهمه دگرگونی هایی که با آمدن...
19 فروردين 1391

شکرانه

" اول توضیح :این مطلب قرار بود اسفند ماه آپ بشه که به دلایلی نشد ....چون حیفم آمد حالا با تاخیر " دیشب با تمام خستگی و بیخوابی شبهای پیش ، لبخندهایت که دیوانه ام کرد، دیدم که خدا چقدر حواسش به ما هست،دیدم که بحق لطف خدا همیشه بیشتر از جرم ماست ... دیدم خوشبختی یعنی همین نگاه کردن به تو!همین لبخندهای تو، که اینهمه یعنی که تو هستی وسلامتی ات به لطفش برقرار و آنطرف تر آرامشی را دیدم که تو زیر سایه اش هر روز بزرگتر می شوی ...این بود که مست تو شدم ، مست همین زندگی ، مست همین دقایق و سرمست تر از حضور خدایی که در خانمان هست،که اینقدر دوستم دارد . همین ها بس نبود تا بگویم : خدایــــــا شـــــــــــکــــــــــــــر!؟ حالا دیگرمهم نیست ک...
1 فروردين 1391

اول راه ...

چه ناباوارنه از فردای 9 ماهگیت شروع به دلبری کرده ای ، دلربای من! سینه خیز می روی ،پسرم این تازه شروع راه عاشقی است ، این ابتدای کشف این دنیاست ... روزی که با قدمهایت ، استوار بر زمین خدا گام برداری درخواهی یافت که جهان چه اندازه شکوه دارد و جلوه ، چقدر پیچیده است،  که ای کاش آن روز عظمت در نگاهِ تو باشد ، نه در چیزی که به آن می نگری ...کاش هر چه  زودتر بیابی که هیچ چیز دراین دنیا حقیر نیست، نه موری که در خاک لانه دارد و نه دست نیازی که شاید روزی، در ِ خانه دلت را بکوبد ... تنها جایی رنگ حقارت دارد دلی است که درآن نشانی از سرسرای بارگاهش نیابی. دلی که آخر نداند خانه دوست کجاست ؟! راستی دیشب در هیاهوی خانه ، چه چیزی توج...
26 بهمن 1390

به مناسبت 9 ماهگیت ...

حالا دیگر تو «نه ماه» داری… و برای خودت «مرام» پیدا کردی و برای ِ من، اینها بیش از دندان در آوردن اسباب ذوق و نماد بزرگ شدن توست. میدانی که حضور یعنی چی؟  «حضور» یعنی چیزی بیش از «بودن» و کاملا محسوس است که تو دیگر در خانه حضور داری ... از نه ماه گذشته که تنها موجودی محدود و ناتوان بودی، به پسرک بازیگوشی بدل شده ای که گوشه گوشه این خانه قِل می خورد و چرخ میزند. قلمرو دارد و مالکیت را می فهمد ... ذوق میکنم که مرام داری. اقرار میکنم گاهی لجاجتت کلافه ام میکند اما در خلوت خود که مرور میکنم ، میبینم این لجاجت یعنی «من»، یعنی« مال ِ من»، ی...
22 بهمن 1390

بوسه ...

نمی شود که اینهمه احساس بی پاسخ بماند ، می شود ؟! آن هنگام که لب های لطیف و کوچکت ناشیانه صورتم را لمس می کند من می گذارم به حساب یک بوسه کودکانه ... انگار که در بهشت خدایم ... بهشت یعنی مکان امن الهی ، یعنی تمامیت نعمت . من نعمت بارانم با داشتن تو ... و این می شود بازی بین من و تو برای دقایقی : " مامان بوس کنه ... محمدصادق بوس کنه " یکی من ... یکی تو ، ولی سهم من دو دنیا شادی... و تو چه بی آلایش محبت نثار می کردی آن شب ... 10 دی ماه 1390 ...شده بودی ستاره مجلس! برکه آرامشم : تو بی شک در میابی که چه جانی در تمام بوسه های مادر است....در نگاه مادر است ... در امیدها و نگرانی های مادر است ...تو تمام آرزوهای مادری ! خدایا...
11 دی 1390

یلدا...

امشب میان هیاهوی شهر، در طولانی ترین شب سال ،میان رنگ و سرما، تمناها وخواستن ها،درمیان تدارکات معمول ، من باز پراز احساس لطیف با تو بودنم ... کاش می شد تمام ستاره ها را امشب مهمانت کنم ... ای تنها ستاره ام! دلبندم لحظه لحظه در سال پیش مانده ام، چقدر بی تاب بودم برای چشیدن شهد این دقایق ... و چه آمال و آرزوهایی که در سر نداشتم برایت ... و حالا جز سپاس از خداوندی که تو را دلیل نفس هایم کرد چه می توان گفت . باز می بوسمت از سر شوق  ... از عمق وجود ... و می گویم :مرد مردستان ، اولین یلدایت مبارک ... هزار یلدای دیگر پاره تنم ! از خدا برایت آرزو کردم در شبی چنین برای ثمره های زندگیت حافظ بخوانی و از روزگارمان بگویی، از خنده ها و ...
1 دی 1390

دنگ ...

برای رویش اولین مروارید دهانت جمله ای در ذهن ندارم ... جز که برایت بگویم : دریا دریا هیجان بود که نثارت می شد ... جز طغیان مجدد موج موج آرزوهای خوب ... جز دنیا دنیا شکرانه ای که بجا آمد ... زیبای زندگیم : مبارک است هزاران بار و جشن دندانی ات!میدانم مامان پری در تدارک آن است .... می دانم ... قبول باشد ! ١٨/٩/٩٠... همزمان با سالروز تولد عمو امیر هر سال برایم تداعی خواهد شد ... صدای دنگ قاشق بر دندانت ! ...
19 آذر 1390