بادکنک ...
آرزوهای کودکی هم لطیف اند ... مثل همان آب و رنگش ... مثل همان دنیای کوچک مخملی اش . بادکنک فروش، مردِ خوبِ آرزوهای کودکی؛بادکنک آن هم رنگ زردش از بهترین بازیهای مادر. نمی دانم آن زمان ها علتش چه بود اما اگر بادکنک ات می ترکید و تو با چشمانی خیس، به سمت مغازه بقالی محل می دویدی گاه آسان نبود یافتن یک بادکنک دیگر ... چه رسد به زرد. اصلا کودکی ما اینهمه وفور نبود. باور کن راست می گویم نازنینم . خیلی چیزها به راحتی آنچه که امروز در دسترس اند یافت نمی شد ... خوب شد که تو بَعد ِ من آمدی جان مادر! چه خیالها که با آن برای خود نمی بافتم ،سفر به دور دنیا که اعتراف می کنم بارها و بارها میسر شده بود اما تنها در عالم خیال،نقاشی کشیدن رویش با ماژ...
نویسنده :
مامانی
12:29