محمد صادق محمد صادق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

تولد یک رویا

بادکنک ...

آرزوهای کودکی هم لطیف اند ... مثل همان آب و رنگش ... مثل همان دنیای کوچک مخملی اش . بادکنک فروش، مردِ خوبِ آرزوهای کودکی؛بادکنک آن هم رنگ زردش از بهترین بازیهای مادر. نمی دانم آن زمان ها علتش چه بود اما اگر بادکنک ات می ترکید و تو با چشمانی خیس، به سمت مغازه بقالی محل می دویدی گاه آسان نبود یافتن یک بادکنک دیگر ... چه رسد به زرد. اصلا کودکی ما اینهمه وفور نبود. باور کن راست می گویم نازنینم . خیلی چیزها به راحتی آنچه که امروز در دسترس اند یافت نمی شد ... خوب شد که تو بَعد ِ من آمدی جان مادر! چه خیالها که با آن برای خود نمی بافتم ،سفر به دور دنیا که اعتراف می کنم بارها و بارها میسر شده بود اما تنها در عالم خیال،نقاشی کشیدن رویش با ماژ...
11 آذر 1391

هجده ...

حرفم هست، اما چندیست میل به نوشتنم نیست. حرفها وقتی می شود هزار و یکی،دیگر قلم میان هیاهوهای ذهنی گم می شود. اما گفتن ِ دوستت دارم های مادرانه نه مقدمه می خواهد و نه مطلع.پس جانِ مادر؛جانانه دوستت دارم . یکی از سرگرمی های مستمرم، مرور کردن عکسهای تو است؛به خصوص عکس های نوزادی.دیدن عکسهای نوزادی و قدیمی ات برایم جذابیت بیشتری دارد. حکایت آن روزها فرق می کند ...به نسبت آن روزها احساس میکنم حالا دیگر برای خودت مردی شده ای.در ِ گوش ات می گویم " چهره امروزت را بیشتر از آن روزها می پسندم "،چهره خام نوزادی ات حالا شکل گرفته و من،انگار سالهاست که هم خانه آن صورتم . شک نکن که چهره جوانی ات را بی تابانه به انتظارم ...   واکسن این م...
22 آبان 1391

بخند عزیزم ...

 می خوام تو چشمات اشکی نلغزه  ...  جوری بیام که برگی نلرزه بذار که قلبم پیشت بمونه تا دنیا شکل ِ رویاهامونه به فکر اینم که غم بمیره چیزی نگم که دلت بگیره        با تو رو ابرا، قدم گذاشتم                       من آرزویی جز تو نداشتم . یک دانه ام ؛ مدتی در جستجوی موسیقی متن مناسبی برای اینجا بودم تا بدین پست ... که تنها قصد از این مطلب، حک شدن ِ ثبت ِ موسیقی وبلاگ ات هست.با شنیدنش همه خانواده موافق شدند،اما نباید دریغ کرد که پیشنهاد و زحماتِ ویرایش،ب...
6 آبان 1391

باران ِ امروز ...

محمدم ،زیباست برایم : اول صبح ، که از پنجره نگاهی به بیرون می اندازم ، ببینم که خدا قبل از من زمین را آب زده ،خاک را رنگ کرده، برگهای زرد شده اش را جلا داده و دل خیلی ها را سبک کرده است . خدایا بابت همه روزهای بارانی ممنون ... بابت اینهمه نفس های خیس،برای همه هواهای نم خورده،برای این شهر تمیز ...همین جا اعلام میکنم من از سختی روزهای بارانی هیچ گله ای ندارم،از دیر سیدن سر کار هم دلگیر نمی شوم .اصلا خیلی هم عشق می کنم با بارانت.دلم نو می شود ... از کسانی که همیشه از بارش باران شاکی می شوند ناراحت می شوم،چرا فراموش می کنیم که هر قطره اش یعنی برکت ... چرا فراموش میکنیم که او دانای کـُل است؟! باران برای همه تحفه دارد ... برای راننده...
1 آبان 1391

حکایت من ...

میدانی محمدصادقم؟ داشتم فکر میکردم اگر تو نبودی چه؟ بعد یکباره تا مغز استخوانم یخ می زند. مثل خوابهای آشفته ای که وقتی بیدار میشوی دلت میخواهد دست و پای خدا را ببوسی که خواب دیده ای.  و من حالا که چشم باز میکنم و میبینم تو هستی، گویی پایان کابوس است؛ دلم خنک می شود... ذهنم آرام  میگیرد . و قدر این آرامش به شیرینی تلالو خورشید بعد از سالهای طوفانی است . این حرفها تنها به مناسبت 17 ماهگی تو نیست ... شاید هیچ مناسبتی هم نداشته باشد... ؛ فقط اینکه داشتم به خودمان و اطرافمان فکر میکردم. داشتم فکر میکردم چه حکایت عجیبی دارد داستان دلدادگی من به تو ... دیدم دیگر زندگی را لحظه ای بی حضور تو نمی توان مجسم کرد ... من همه ی دنیایم را...
22 مهر 1391

نگاه ...

میدانی محمدصادقم،عظمت دریا،در کوچکی عمق نگاه است .هرچه چشم تنگ میکنی،نگاهت به انتها نمی رسد و آنهمه بی کرانه ای سیرابت نمی کند . اینگونه است که از تماشای دریا دلزدگی نیست . پسرم … نگاه باید از جنس دریا باشد. کسی به انتهایش نرسد. مخاطب را در معمایش گم کند. دل گداخته که به نگاهت می رسد ، آرام بگیرد. یخ زده در گرمایش ذوب شود،طوفان زده را ماوا و بی پناه را پناه باشد . اصلا نگاه باید «هدیه» باشد… هدیه خوبی، پاکی،صداقت، اصالت، و به وقتش هم نگاه ِ نافذ شیر. نگاهی از این دست، به ادا حاصل نمی شود؛ چشم، پنجره ای است که به قلب باز می شود. عمق دریا به قلب است. آنجا که از آنهمه غوغای ساحل سهمش تنها سکون است،پس ...
8 مهر 1391

پاییزهای کودکی ...

پاییز هم از راه رسید مهربان پسر ... دبستانی که بودم اندکی بعد از روزهای اول سال تحصیلی ، پس از انشاء تابستان را چگونه گذراندید ؟ موضوع بعدی این بود : پاییز را توصیف کنید . هی یادش بخیر ، انگار همین دیروز بود ، چرا اینقدر زنده شد در خاطرم ؟! خانه قدیمی پدری... روبروی پنجره که مشرف به حیاط مادر بزرگ بود... نشسته و خیره مانده بودم  به برگهای زرد، تا دلم پاییزی شود و بنویسم ،اما نه تنها دلم زرد نمی شد بلکه آرامشی عمیق وجودم را فرا می گرفت . چقدر صفای حیاط مادر بزرگ و برگهای زرد و گربه هایی که گاه گاه سکوت باغچه را به ملودی خش خش بدل می کردند در ذهنم روشن است . مادربزرگ خانه نبود، دوست هم نداشتم سکوت خانه شکسته شود . کاش الان هم آنج...
6 مهر 1391

یک هفته ...

آمدن سر کار بعد از یک هفته استراحت ،درست مثل ورزش بعد از ماهها تنبلی است ، اندام ها که از درد فریاد می کند،ذهن هم سخت درگیر است .... ولی جانکاه آنجاست که دل را هم در خانه بگذاری و بیایی ! هفته پیش که گذشت پر از عطر تو بود ... از آخرین تعطیلات طولانی پنج ماهی می گذشت ، تعطیلات نوروز و به آن ایام محسوس است بالندگیت ،درک و احساساتت عمیقتر شده اند . پسرم سخت نیازمند این روزها بودم . روزهای آرام  ِ آرام … یک جرعه زندگی آسوده منهای هرچه هیاهو و دلتنگی است . همه چیز خوب بود ،خوب . با تو عید فطر دوم  را دیدیم ،بله برون، جاده، کوه، جنگل ، بازار و سبد سبد ثانیه های سرخ . خداوندا یک بار دیگر هزاران بار شکرانه...
4 شهريور 1391

طراوت ِ شروع ِ ...

باورم نمی شود،همه چیز انقدر سریع باشد …اکنون لبخندی از گذر تک تک روزهای مادری ام بر لب و شکرانه داشتنت  که همواره در قلبم جاری است مرا می برد تا ساعت عاشقی،تا همه آرزوهای خوب برای تو! هر روز که می گذرد دلبرباتر می شوی،حالابیشتر از پیش می فهمم چقدر ساده است معامله دنیا با یک لبخند معصوم ات ،دنیا با یک نگاه پاک ات،دنیا با یک ماما گفتن بی بهانه که تا جواب جانمش را می شنوی لبخند می زنی و چشم نازک  میکنی به نشانه حس خوبت از بودن من  ...محمدصادقم بی دریغ لبخند می زنی و تو ،محوم می کنی در این همه زیبایی . محمدصادق باور دارم که تو مهربانی ،درست مانند مهربانی آسمان و سخاوتت به اندازه باران کودکیت روان...حتی بیشتر ! ...
22 مرداد 1391